توی یک روز گرم بهاری، در حاشیهی خیس رودخونه، زندگی جدیدی شروع شد.
حشرهی کوچیکی به نام مِی روی یک برگ بزرگ نیلوفر متولد شده بود.
مادر مِی برای مدتی اون رو توی آغوش نرم و گرمش نگه داشت و بعد از بچهی کوچیک و شیرینش خداحافظی کرد و گفت:
"تو تمام زندگی یک روزهات رو پیش رو داری. وقتت رو هدر نده. بالهات رو باز کن و پرواز کن. تا جایی که میتونی از عمرت به بهترین شکل استفاده کن و همه چیز رو تجربه کن."
بالهای ظریف مِی، سبک و نازک بودن.
اون تکون کوچیکی به بالهاش داد، از هم بازشون کرد و از روی برگ نیلوفر پرواز کرد…