بیدار شدهام ولی هنوز بخش خودآگاه ذهنم بیدار نشده است. بوهای صبح طوری توی سرم پراکنده شدهاند، که حس امروز چه روزی است یا دیروز چندشنبه بوده است را از دست دادهام. شاید هم امروزم به دیروزم چسبیده شده است و دیروز، هنوز ادامه دارد. زنی با لبهای پاک شده با سینی غذایی در دست، کنار تختم ایستاده است و ساعت را به من اعلام میکند. خوابزده به عقربههای ساعت شاخ گوزندار روی دیوار نگاه میکنم، عقربهها در حجم دایرهوارشان یا از همدیگر جلو میزنند یا از هم عقب میمانند. حتما خیلیوقت است که خوابم برده است و سکوت دوروبرم بیخودی، تمام و کمال به مرگ شبیه نشده است. صدای زمخت مردانهای، انگار از اتاق کناری گوشم را پُر میکند و حدسم این است که زن لب پاک شده را با نام مادربزرگ صدا میزند. چون زن لب پاک شده همانطورکه هنوزکنار تختم ایستاده با صدای زیرتری جواب صدا را میدهد که اینجا هستم. صدای پاهایی نزدیک میشود، هراسان به بالشت زیر سرم چنگ میزنم و از دریچهی چشمهای گشاد شدهام اطرافم را میپایم...