فصل زمستون بود و توی یک جنگلِ دور افتاده، از صبح برف باریده بود و حالا بالاخره خورشید صورتش رو از پشت ابرها بیرون آورده بود و همه چیز میدرخشید.
روباه کوچولو و مامانش از لونه بیرون اومدن و مامان روباهه به بچهاش گفت:
“بریم و یک کمی پیاده روی کنیم؟”
روباه کوچولو هم که عاشق بازی کردن توی برف بود با خوشحالی قبول کرد.
مدتی نگذشته بود که روباه کوچولو حوصلهاش سر رفت و تصمیم گرفت که تنهایی دنبال یک کار سرگرم کننده بگرده.
بعد از اینکه قدمهاش رو برداشت، به پشت سرش نگاه کرد و رده پاهاش رو دید که توی برف به جا مونده بود.
بعد در حالی که با خودش حرف میزد، دورتر و دورتر رفت.
اون متوجه نشد که داره به عمق جنگل میره و از جایی که مادرش ایستاده دور میشه.
روباه کوچولو وسط راه متوجهِ تنهاییش شد و ناگهان توقف کرد.
اون به هر طرف که نگاه میکرد نمیتونست مادرش رو پیدا کنه…