هر سال تابستون، من، تِری و سیدنی به کمپ بارکلی میرفتیم.
امسال من خیلی هیجانزده بودم،چون همه توی یک کابین بودیم.
ولی یک بچهی دیگه به اسم تیلور هم اومد ک ه با ما بمونه.
اون همش شوخی میکرد و ادای آدمهای باحال رو درمیآورد ولی کارهاش همیشه هم خندهدار نبودن، حتی بعضی وقتها خبیثانه و توهینآمیز هم میشدن.
یک روز بهش گفتم من برای اینکه هزینهی کمپ رو پرداخت کنم، آبنبات و مجله میفروشم.
اون هم به هر کسی که دورِ میزِ ناهارمون نشسته بود گفت که من باید آبنبات بفروشم چون فقیرم.
بعضی از بچهها زیر زیرکی خندیدن.
من حس کردم که گونههام دارن از خجالت قرمز میشن، برای همین میز رو ترک کردم.