به گذشته که فکر میکنم، در طول نه ماه اول پس از مرگ ویل، در یک نوع بهت شدید روحی بودم. یکراست به پاریس رفتم و دیگر به خانه بازنگشتم. گیج از آزادی و شور و اشتیاقی که ویل در من برانگیخته بود خیلی خودسر بهجای خانه یکراست به پاریس رفتم. یک کار تو رستورانی پیدا کردم که در میان مهاجران امریکایی که در فرانسه محبوب بود و کسی به صحبت کردن ناشیانه فرانسویام اهمیتی نمیداد. یک اتاق کوچک زیرشیروانی اجاره کردم که بالای یک رستوران شرقی بود. شبها دراز میکشیدم و بیدار میماندم و به صدای آدامهای شبزندهدار گوش میکردم و هرروز با این حس دستوپنجه نرم میکردم که انگار یک آدم جدید هستم.
در آن ماههای نخستین، انگار کسی در من حلول کرده بود. همهچیز را با شدتی بیش از قبل احساس میکردم وقتی بیدار میشدم یا میخندیم و یا گریه میکردم. همهچیز را طوری میدیدم که انگار یک حجابی از پیش چشمانم برداشتهشده بود. غذاهای جدید میخوردم و در خیابانهای ناآشنا قدم میزدم، با مردمی بیگانه و غیرهمزبانم صحبت میکردم. گاهی احساس میکردم، او مرا تسخیر کرده است انگار که همهچیز را از نگاه و چشم او میدیدم، مدام صدایش در گوشم شنیده میشد.