سالها پیش افسردهای بودم که قصد داشتم زندگی را دست نخورده برای مرگ رها کنم. سالها درد، قلب و شادمانیام را نشانه گرفته بود. در کنارم کوهی از درد بود که زندگی آن ور برایم ناپیدا. به سکونی رسیده بودم که تاب نفسهایم را نیز نداشتم،عاجزبودم از زندگی...نه توان برخاستن بود مرا، نه دستی که برهاندم از این همه آشوب...پیش آمدهای ناگوار از من ضعیفهای ساخته بود که به لمس هیچ آفریدهای قادر نبودم و هر لحظه و هر دم به بیکران انبوهی کشانیده میشدم به نام درد! قصهام کبود بود و سراپایم تکرار بیتابانهی انبوه درد....نمیگویم چگونه گذشت تا گذشت...بگذریم!!
ولی اکنونم...شاید افسردهام،!! اما میدانم مقصدم را...
اما قصد دارم با دستانی پر، به استقبال این باید بروم، با نگاهی پر، با قلبی پر!!
در زندگیم امیدهایی داشتم که رخت ناامیدیشان به عریانی احساسم که مینشست، یک راه بیشتر نداشتم بیصدا میگریستم...بیصدای بیصدا...دیدید چه گلویی خفه میکنند این دستهای قدرتمند گریههای بیصدا!! چهمیکردم؟دامانم خالی از نوازش ستارهها بود!کنارامید پهلو میگرفتم اما او نیز پنجههایش در تکاپوی زخمه زدن بر من بود...در افق نگاهم هیچ آسمانی رخ به رخ قلبم نمینهاد و مرا به مهربانی ستارههایش نمیبرد...محبوس نفس میکشیدم وعبوس به پایان راه میاندیشیدم.
آرزوهایی که هرگز به نام اجابت، گل بوسهی لبخند به تن لبانم نپوشاند...اما من از خودم نگذشتم و تنم را ویران این سیلابهای دردآوربه دست سرنوشت ندادم...
نه آنقدر به دنیا بها دادم که دلبستهاش شوم...نه آنقدر بی اهمیت خواندمش که دست از تلاش برای سرانجامم بردارم.
در تحمل رنجهای امروزم همین مرا بس که خندان با جهانی روبرو شوم که مرا آزرد.
پیش تاز برای به پایان رساندن نباشیم،حالمان را گره بزنیم به حال مان!!
لحظههای در حال رخ دادن را فراموش نکنیم،سرمایههای لذت ما هم اینانند، که آن هنگام که به آرزوهایمان رسیدیم شوق رسیدن به داشتههایمان را ببریم!! خوشبختی اکنون ماست، مانند کودکان،باشیم، خوشبختی را به آینده نسپاریم.
نرگس پرندهایست که شعرهایش هوای پریدن به کوی یار دارد، صورت زرد و عطر تازهاش به افسانهای می ماند که بانگ میزند: فلانی این نیز بگذرد.
تا مکانمان این دنیاست، او که دنیای ماست را به اندازهی قامت قلبمان نوازش کنیم و شراب بیندازیم نامش را در آغوش لبانمان!تا کوتاه بیاید آوارگیهایمان در سرزمینی به نام دنیا!
رفیق جانم! تا تو هستی زندگی برای تو بیدار است، با هول و هراس به چیدن عشق مشغول باش...به ثانیهها دل ببخش...به ثانیهها دل دادم و سومین اثرم را از نگاه پر مهرتان میگذرانم، مجموعهای شامل دو بخش...نامههای پست نشده به تمنایم و دیگری نثرهایی که کماکان به نظم میسرایم...قصدم تنها و تنها زنده نگه داشتن عشق و دوستیست...بیایید هرگز برای هم عوض نشویم...زمین جای سختی برای زندگیست، من با تمام پوست و استخوانم حسش کردم...پس بیایید با مهرورزی به هم این سفر کوتاهمان را برای دل هم قشنگ رقم بزنیم، شاید حال زمین هم کمی بهتر شد.
یگانه بمانیم برای هم و همیشگی،تا تمام دردهایمان با هم تمام شود...متولد حضور هم بشویم.
دوست کوچک شما: نرگس شریفاتی ***تمنا***