زنگ اول بود و بچهها در کلاس شلوغ میکردند و هیاهویی برپا بود. مبصر کلاس خطکش را با صدای ناهنجاری روی میز میکوبید و از بس گفته بود بچهها ساکت خانم معلم دارد میآید، صدایش داشت میگرفت. بچهها بدون توجه به مبصر با بیخیالی یا با دوست بغل دستشان حرف میزدند و یا میخندیدند. مبصر تابلو را به دو قسمت کرده بود که یک قسمت اسم بچههایی که ساکت نمیشدند را مینوشت و در طرف دیگر اسم بچههای خوب نوشته میشد. تازه همین کار باعث سر و صدای بیشتری میشد، زیرا بچههایی که در قسمت بد تابلو بودند با داد و بیداد اعتراض میکردند که چرا اسم فلانی را ننوشتی؟ او هم دارد حرف میزند.
یکی از آنها در وسط کلاس یقه مبصر را گرفته و خط و نشان میکشید که بعد از تعطیلی مدرسه حسابت را کف دستت میگذارم.
همهمهای در کلاس برپا بود و مبصر از عهده اداره کلاس برنمیآمد. من هم از عشق خوردن آبنبات میوهای که با پول روزانهام از فروشگاه مدرسه خریده بودم دلخوش بودم. میخواستم دل به دریا بزنم و آبنبات میوهایم را در دهان بگذارم. دیگر تا زنگ تفریح طاقت نداشتم.
دل نوشته هائی نوستالژی که آدمی را به رویایی شیرین میبردوخواننده سعی دارد خواندن کتاب را برای رسیدن به نتیجه دنبال کند ودر آن مسائل اخلاقی و اجتماعی موج میزند
5
افرین به خانم حوروش جهانی برای داستانهای روئال وخواندنی ایشان