از بیستوسه مردی که از روستای او داوطلب شده بودند، فقط نه نفر باقیمانده بودند. پلین به صفوف مدافعان خفته نگاهی انداخت که در زمین باز بین دیوارهای سوم و چهارم دراز کشیده بودند. آیا این تعداد کم میتوانستند در مقابل بزرگترین ارتش تاریخ مقاومت کنند؟ پلین میدانست که نمیتوانند.
نگاهش را به اردوگاه نادیرها معطوف کرد و نواحی اطراف کوهستان را بررسی کرد. مردگان درنای که عاری از زره و اسلحه شده بودند، آنجا روی هم انباشته شده و سوخته بودند. دود غلیظ آن تا ساعتها پس از شروع آتش به سمت دروس میآمد و با خود بوی مشمئزکننده و حالبههمزن گوشت در حال کبابشدن را میآورد. پلین با به یاد آوردن قصابی پس از سقوط دیوار دوم با خود فکر کرد: «ممکن بود من هم بینشون باشم.»
به خود لرزید. دروس دلنوچ، مستحکمترین دژ در تمام دنیا که از شش دیوار مرتفع سنگی و قلعهای پهناور تشکیل شده بود. این قلعه تا به حال هیچگاه به تسخیر هیچ دشمنی در نیامده بود، اما تا به حال هم با چنین ارتش بزرگی روبرو نشده بود. در نظر پلین اینگونه به نظر میرسید که نادیرها از ستارههای آسمان هم بیشترند. مدافعان پس از نبردی مختصر از دیوار اول عقب کشیده بودند، چرا که آن دیوار طویلترین بود و در نتیجه نگاه داشتنش از بقیه دشوارتر. آنها در تاریکی شب عقبنشینی کرده و دیوار را بدون تلفات بیشتر رها کرده بودند، اما تسخیر دیوار دوم هزینهی زیادی برداشته بود، دشمن دفاع را در هم شکسته و مدافعان را دوره کرده بودند. پلین به سختی خود را به دیوار سوم رسانده بود و هنوز هم میتوانست طعم ترش ترس در گلویش و لرزش وحشتناک پاهایش زمانی که توانسته بود خودش را به بالای دیوار و روی بارو برساند را به خاطر آورد.