یک سگ پشمالو به اسم شکلات که توی یک کارخونهی آسیاب قدیمی و متروکه زندگی میکرد، هر روز صبح، درست مثل یک ساعت کوکی با عطسه از خواب بیدار میشد و تیکههای کاه رو از روی بینیش تکون میداد تا بریزن.
اون بلافاصله میرفت تا سارا که یک جورایی دوست خودش میدونست رو ببینه و در حالی که دنبال غذا میگشت، با خوشحالی واق واق میکرد.
بعد هم مثل همیشه، ساعتها پشت پرچین پنهان میشد و با عشق دختر کوچولویی که در حال انجام تکالیفش بود رو تماشا میکرد.
حس بویایی قوی شکلات بهش میگفت که اونها قراره یک روزی دوستهای خیلی خوبی برای همدیگه بشن.
تنها چیزی که میخواست این بود که سارا دوستش داشته باشه.