صبح یک روزِ زمستونی، وقتی موش کوچولو بیدار شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، شهر رو پوشیده از برف و یخ دید.
سه پرندهی بیچاره روی سیمهای تلفن نشسته بودن و از شدتِ سرما میلرزیدن.
اما اون توی خونه گرم بود و دلیلی برای نگرانی نداشت.
چند وقتی میشد که موش توی خونهی یک خانوادهی ۴ نفره زندگی میکرد و کسی از وجودش خبر نداشت؛ حتی گربهی خونه.
مامانِ خونه مثلِ همیشه وقتی بیدار شد به آشپزخونه رفت و رادیو رو روشن کرد.
پدرِ خونه هم وقتی دید حیاط پر از برف شده، لباسِ گرم و پوتینش رو پوشید و بیرون رفت تا برفها رو کنار بزنه.
دوتا پسرِ خونه هم با صدای مادرشون که می گفت هوا برفیه و مدرسه امروز تعطیله، از خواب بیدار شدن و با ذوق و شوق از پله ها پایین اومدن تا از مامانشون بخوان براشون کیک بپزه…