هر شب، ماه از گوشهای رخ مینماید و من پس از آنکه سیر نگاهش میکنم، چشمان خود را آگاهانه میبندم و همۀ رؤیاهای خویش را کورمال کورمال در پستوی اندیشههایم پنهان میکنم. هرگاه دیدگان خود را بسته نگه میدارم تا لحظهای کوتاه، آرامش پیدا کنند و نور تازهای بگیرند، در تصوراتم امّا چشمان تیز عقابی را میبینم که باز و هوشیارند و مدام میکاوند و نهیبم میزنند که هنوز دشتهای زیادی ماندهاند که پیموده نشدهاند و افقهای بیشماری که کمتر دیده شدهاند.