تا حالا شده که بخوای یک کارآگاه باشی؟
کار آسونی نیست.
من میدونم، چون یک بار سعی کردم که معمایی رو حل کنم، یک معمای رنگین کمان.
من و دوستم میشل توی اتاق مهمانِ خونمون بودیم.
اون زیاد حرف نمیزنه، مامانم میگه به خاطر همینه که باهاش دوستم.
من خیلی پر سروصدا و پر جنب و جوشم و میشل خیلی ساکت و آرومه.
من حرف میزنم و اون گوش میده.
ما مشغول ساختن یک قلعهی بزرگ از جعبههای کارتونی بودیم.
میشل یک سری جعبه کنار خونهی همسایه پیدا کرده بود.
اون داشت قسمتی از مقوا رو میبرید تا یک پنجره درست کنه و من هم داشتم راهنماییش میکردم و بهش میگفتم که چیکار کنه.
تو همون لحظه بود که من اونها رو دیدم… صدها رنگین کمان کوچولو…