موقع طلوع خورشید، امیلی شروع به میو میو کرد تا صبحونهاش رو بهش بدن.
باغبان براش یک کاسه شیر روی زمین گذاشت.
در همون لحظه، نوهاش، راوی وارد اتاق شد.
باغبان بهش گفت که سفیر میخواد بیاد و اون رو به دارجیلینگ ببره؛ جایی که میتونه برای یک ماه پیش همسر و پسرش تونی که دوست صمیمیش هست بمونه.
بعد گفت که سفیر اجازه داده امیلی رو هم با خودش ببره و اینطوری باغبون هم میتونست به واراناسی بره و خانوادهاش رو ملاقات کنه.
راوی هیجانزده و جستوخیز کنان به داخل باغ دوید و دید که تونی داره حرکات یوگاش رو انجام میده…