- معرفی کتاب :
کتاب صوتی نفرین پنگوئنینه نوشته آلن وودرو و ترجمه طناز مغازهای، داستانی فانتزی، ترسناک و خندهدار است که با گویندگی علی خسروی، توسط مجموعه کتاب صوتی قناری تولیدشده است.
- درباره کتاب :
این کتاب یک داستان جذاب ترسناک است که این قابلیت را دارد تا شما را به خنده وا دارد و البته به فکر فرو ببرد. داستان از اینجا شروع میشود که، پس از سالها شخصی به نام بارون به یتیمخانه میآید وبولت را به فرزندخواندگی قبول میکند. هنگامی که بولت به محل زندگی جدیدش میرود متوجه میشود که آنجا شرایطی عجیب وغریب دارد. جنگلهای آن منطقه پر از پنگوئن است و مردم حرفهای ترسناکی درباره بارون میگویند: "او قاتل است". مدتی بعد بولت میفهمد که بارون برخلاف ظاهر نوجوانش، مردی صدساله و پنگوئنینه است. زمانی که ماه کامل باشد تبدیل به پنگوئن میشود و دست به کارهای عجیب و غریب و خطرناک میزند.
شما در این کتاب ماجرای بولت و پنگوئنینه شدن را، از زبان نگهبان پنگوئنهای باغوحش میشنوید.
- شنیدن کتاب نفرین پنگوئنینه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم:
این کتاب را به نوجوانان و تمام کسانی که به داستانهای پرماجرا و ترسناک و درعینحال خندهآور علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
- بخشی از کتاب :
صدای شیپوری در فضا بلند شد و چندین سنگ از کمانهایی که تقریباً بالای همهی خانهها قرار داشت، به سمت آسمان پر کشیدند. بولت که انتظار داشت سنگهای کوچک و بزرگ به او برخورد کند، از ترس خودش را جمع کرد؛ تا اینکه متوجه شد از کمانها ماهی پرتاب شده است.
میلیونها ماهی به حالت کمان اعجابانگیز و زیبایی در حال پرواز بودند. آنها آسمان را با بدنهای خاکستریشان ابری کردند و بعد روی زمین افتادند و همهجا پخش شدند؛ در خیابان، روی نیمکتها، روی ساختمانها، روی سکو و همینطور روی مردم. دو تا ماهی روی سر بولت افتاد و نزدیک بود نوک کاغذی او را از روی صورتش تکان دهد.
بلازندا از بالای سکو فریاد زد: «ما ماهیها رو برای بزرگداشت خاطرهی نبرد بزرگ به هوا پرتاب کردیم.» جمعیت با تشویق و فریاد منفجر شد.
بوی ماهی مرده از زمین بلند شد. تکههای ماهی بین موهای بولت گیر کرده بودند. او تکههای مرطوب را بیرون کشید و آنها را در دهانش انداخت.
شکمش قنج میرفت که بیشتر بخورد. با خودش فکر کرد که اگر شروع به بالاکشیدن لاشهی ماهیها کند، ممکن است مردم به او مشکوک شوند؛ بنابراین با خودش مبارزه کرد تا روی زانو ننشیند و آنها را نخورد.
جمعیت ساکت بود. هیچکس تکان نمیخورد. آنها منتظر چیزی بودند.
بلازندا به وسط جمعیت اشاره کرد. مردم که انگشت او را دنبال میکردند، برگشتند.
سه نفر به سکو نزدیک شدند. روستاییها کنار رفتند تا به آنها اجازهی عبور بدهند. بولت حدس زد دو تا از آنها زندانبان باشند؛ چراکه لباسهای تیرهی مشکی و کلاههایی پوشیده بودند که روی آنها نوشته شده بود ما زندانبان هستیم. نفر سوم دختری بود که لباسهای پاره به تن داشت و ظاهرش کمی شبیه پنگوئنها بود.