آنقدر درگیرِ از تو نوشتن میشوم
که فراموش میکنم، چشمانت به سمت من نظارهگر است.
از این فراموشیها دلِ خوشی ندارم، همهشان میآیند تا تو را از من بگیرند؛
فکر میکنند وقتی که من به چشمانت خیره شوم، نقش تو فقط در چشمانم بسته میشود... کوته فکر هستند دیگر، چه میشود گفت در وصفشان.
این فراموشیها نمیدانند که تو با یک نگاه تمامِ وجود من را میبندی به هم؛ نمیدانند نقشِ تو در جای جایِ وجودم حکاکی شده است؛
نمیدانند مسیر تو، رگهای من است که به قلبم منجر میشود.
این کوته فکریشان، در شأن عشق من به تو نیست؛ باور داشته باش که از نوشتن برای توست که فراموش میکنم دغدغههای بی تو بودن را
حملهور شدن خاطرات را فقط با همین نوشتنها، به زانو درمیآورم
نگاهِ عمیقتر خود را روانهام کن
فراموشی از بین ما خواهد رفت.