"روزی روزگاری در یک غار، توی دل جنگل، یک هیولای پشمالو با دندونها و پنجههای بزرگ زندگی میکرد.
در طول روز با پرندهها و پروانهها صحبت میکرد و شبها رویای مزرعهها و روستاها و انسانها رو میدید.
پرندهها اونقدر چیزهای مختلف راجع به آدمها براش تعریف کرده بودن که بالاخره یک روز، هیولا تصمیم گرفت از جنگل بیرون بیاد و به دنبال آدمها بگرده.
اون سبدش رو پر از وسیله و آذوغه کرد و به راه افتاد.
هیولا رفت و رفت و از جنگل خارج شد.
بعد از چند ساعت پیادهروی، به خونهای رسید که دوتا آدم کوچیک جلوی درش مشغول بازی بودن.
بچه آدم ها موهای بور و طلایی و چشمهای قهوهای رنگ داشتن…"