ما روز گردهمایی، قبل از اینکه خورشید طلوع کنه بیدار شدیم.
پدر در حالی که ماشینمون رو با چمدونها و سبد پر از خوراکی پر میکرد، با خودش زمزمه میکرد و گفت هیچ چیزی مثل برگشتن به خونه نمیشه.
وقتی که آسمون هنوز از تاریکی خواب بود حرکت کردیم.
خواهرم سیس، چشمهاش رو بست ولی مال من کاملا باز بودن.
همونطور که زیر پیچ و خم ستارههای درخشان، از خیابونهای شهر به سمت بزرگراههای خلوت حرکت میکردیم، به تماشا نشستم.
سعی کردم که استراحت کنم ولی نمیتونستم لبخند نزنم.
خیلی زود قرار بود مادرِ مادربزرگ، یعنی مامان بزرگ رو ببینم و با عمو زادهها و عمه زادههام وقت بگذرونم.