توی یک روز سردِ زمستونی، وقتی که پیگلِت و پو، دم پنجرهی خونهی پو ایستاده بودن، خرس نگاهی به پیگلت کرد و گفت:
"کریستفر رابین میگه زمستون قراره به زودی برسه"
بیرون، باد به تندی میوزید و آخرین برگهای درختِ کاجِ پیر رو با خودش کند و برد.
دونه برفهای نرمِ زیادی توی هوا معلق بودن.
وقتی پو و پیگلت به خونهی کانگا رسیدن، اونقدر سردشون بود که مجبور شدن برای چای خوردن اونجا بمونن.