کانر کابوسی دیده بود. خب صرفاً نه یک کابوس، همان کابوس همیشگی. کابوسی که به تازگی زیاد به سراغش میآمد. یک رؤیای ترسناک توأم با تاریکی و باد و فریاد و دستهایی که هرچقدر سخت تلاش میکرد بگیردشان از میان انگشتانش سر میخوردند و همیشه پایان این کابوس...
کارنر در تاریکی اتاق خوابش زمزمه کرد: «دور شو» و درحالی که سعی میکرد کابوس را از خود براند و اجازه ندهد او را در جهان بیداری هم دنبال کند گفت: «همین الآن دور شو.»
به ساعتی که مادرش بر روی میز کنار تختش گذاشته بود، نگاهی انداخت: هفت دقیقه از نیمه شب گذشته بود که مسلماً برای شب یکشنبه که باید فردای آن به مدرسه میرفت خیلی دیروقت بود.