اینجا مکانی افسونشده است. بقیه نمیبینند، اما من میبینم.
تکتک آجرهای دودزده، راهروها و دالانها را میبینم: دالانهایی که به پلههای مخفی میرسند، پلههایی که به برجهای سنگی ختم میشوند، برجهایی که به پنجرهها میرسند و پنجرههایی که به آسمان بیکران و شفاف باز میشوند. تالار را میبینم که لولههای کدر و پر از سم بر زمینش پیچوتاب میخورد، تالاری خالی که انتظار میکشد تا انگشت رئیس زندان دکمههای قرمز را فشار دهد. هزارتوهای مخفی را زیر زمین میبینم که از قوطیهای فلزی زنگزده انباشته شدهاند، قوطیهایی که کوزههای خاکستر مردگان را در دل خود مخفی کردهاند. کوزهها خاکستر مردگان را بر زمین میپاشند، امواج رودخانه آن را با خود میبردند تا خاک چمن را غنی کنند و چمن به آسمان سلام میکند. پرندگانی را میبینم که با کاکل لطیفشان از آسمان بر زمین میافتند. اسبهای زرینی را میبینم که در اعماق زمین میتازند و گرما همچون فلزی مذاب از پشتشان بخار میکند. مخفیگاه آدمکوچولوهای چکشبهدست را میبینم و کوتولههای وراجی را که با صدای تیکتیک سرد شدن کوره به رقص و پایکوبی مشغولاند.
تصویرسازی های جذابی داشت و خواننده رو همراه خودش میکرد، من دوستش داشتم ولی پایان بندی برای من خیلی جذاب نبود،شاید هم انتظارم زیاد بود،در هر صورت که کتاب خوبی بود