زاغی کوچولویی بود که در جنگل سبزی زندگی میکرد. زاغی کوچولو چند وقتی بود که به زاغ بودنش فکر میکرد. مدتی بود که او دیگر دلش نمیخواست زاغ باشد برای همین یک روز مامان زاغی از زاغی کوچولو پرسید:
- آخه این چه فکراییه که تو میکنی؟ مگه زاغ بودن چه عیبی داره پسرم؟
زاغی کوچولوگفت:
- مامان. من تازگیا فهمیدم زاغ ها به هیچ دردی نمیخورن. ما تنها حیواناتی هستیم که هیچ کاری انجام نمیدیم و فایدهای نداریم. من از فردا میرم و میگردم تا ببینم بهترین حیوان جنگل سبز کیه. چون میخوام مثل اون باشم.