پروانه کوچولویی بود که بالهای خیلی قشنگی داشت. بالهای جوری بودن که انگار رو بالاش رنگ طلا پاشیده بودن.
اینقدر این بالا قشنگ بودن که وقتی پروانه بالشو باز میکرد بالاش برق میزدن و از برقش همه به بالهای پروانه خیره میشدن. بخاطر همین همه اسم پروانه رو گذاشته بودن زرین.
اون سال مادر زرین دوست داشت برای تولد زرین یه جفت کفش طلایی ببافه. برای همین یه روز رفت توی دشت و یک عالم گل پنبه چید و نشست اونارو ریسید و نخشون کرد.