یک روز صبح زود در جنگل زیبای همیشه بهار، خرگوشک از خواب بلند شد و کنار برکه رفت تا دست و صورتش را بشوید. در بین راه خرگوش به دوستش خرسی رسید. خرسی جلو آمد و سلام کرد و صبح بخیر گفت. خرگوشک هم گفت:
- سلام. صبح تو هم بخیر خرسی جان. من میرم صبحانه ام رو میخورم و برمیگردم تا با هم بازی کنیم.
و بعد خمیازه بلندی کشید.
خرگوشک دید که خرسی با تعجب به او نگاه میکرد. برای همین گفت:
- خب مگه چیه؟ هنوز خوابم میاد. دیشب درست نخوابیدم.