در جنگل باصفای همیشه سبز خرسی زندگی میکرد که همیشه آرزو داشت ناخدای یک کشتی بزرگ بشود. خرسی همیشه دلش میخواست یک کشتی خیلی بزرگ داشته باشد وبا آن در دریاها سفر کند.
یک روز خرسی پیش پدرش رفت. پدر خرسی یک نجار ماهر بود. خرسی به پدرش که مشغول کار بود گفت:
- پدر جان. میشود برای من یک قایق چوبی درست کنی تا با کمک آن بتوانم در رودخانه تمرین کنم؟ من میخواهم قایق سواری تمرین کنم تا یک ناخدای خوب شوم.