اتاقی خالی و نسبتاً بزرگ
در گوشهای از اتاق میز کوچکی به همراه چند صندلی قرار دارد، چهار مرد و دو زن با فاصله، بیجان روی زمین افتادهاند. به جز فاگو بقیه لباس رسمی به تن دارند (لباس فرم مخصوص کارمندان بانک)، فاگو تکانی خورده و چشمانش را باز میکند و زود بلند میشود، به اطراف خود نگاهی میاندازد، کمی گیجومنگ است، چشمش به پوشهای میافتد که وسط اتاق افتاده و کاغذهایی از لای آن پخشوپلا شده است، چهار دست و پا به سمت پوشه رفته و کاغذها را داخل پوشه میگذارد، بلند شده و به سمت در میرود، میخواهد در را باز کند اما در قفل است، چند بار سعی میکند اما موفق نمیشود، با ناراحتی و کلافگی همان جا پشت در مینشیند. ژائو یکی از کارمندان بانک که از بقیه جوانتر است تکانی خورده و بیدار میشود، با منگی بلند شده و مینشیند، متوجه اطراف خود میشود و با تعجب نگاهی به آنهایی که روی زمین افتادهاند میاندازد.