روزی روزگاری در جنگلی پهناور و سرسبز، یک راسوی نامهرسان پیر، صبحِ هر روز با طلوعِ خورشید و کیفی پر از نامه از خونه بیرون میرفت.
اون، تمام روز مشغولِ دادن نامهها به گیرندههاشون بود و با دوچرخه ی قدیمیش به کلبهی حیوونهای جن گل سر میزد تا نامهها رو بهشون تحویل بده.
وقتی نامهرسان به خونهی بقیه موجودات میرسید، در میزد و فقط با گفتن چهار کلمهی همیشگی اونها رو صدا میکرد.