زریزرافه یک بچهزرافۀ دختر بود که در دهکده حضور داشت اما بسیار کمحرف بود و معمولاً در ماجراها دخالت نمیکرد. بوبوجون گاه و بیگاه او را دیده بود که گوشهای ایستاده، یا به درختی تکیه داده و با غم زیاد تماشا میکند. بوبوجون از خودش پرسید:
«چرا زریزرافه اینقدر گوشهگیره و با کسی حرف نمیزنه؟»
بوبوجون برای شناخت زریزرافه، او را بیشتر زیر نظر گرفت. متوجه شد که همیشه ایستاده است و دراز نمیکشد. از مادرش پرسید. مامانجغد گفت:
«زرافهها کمخوابند. بیشتر وقتها، همونطور که ایستادن، زیر درختها میخوابن.»
بوبوجون اشتیاق داشت تا خودش دربارۀ زرافهها اطلاع کسب کند. مادرش صفحهای را در کتاب بزرگش به او نشان داد و از بوبوجون خواست تا با صدای بلند بخواند. بوبوجون با کمک مادرش خواند که: «زرافهها نمیتوانند حرف بزنند».
بوبوجون کمی با زندگی زریزرافه آشنا شده بود اما باید بیشتر دربارۀ او میدانست تا بتواند او را کمک و خوشحال کند.