یک سالی میشود که از کرج به تهران آمدهام و در «مهدشاپرک» مربی بچههای نوپا هستم. به دفتر مهد رفتم تا کتاب قصهای را از قفسهی کتاب برای بچههایم انتخاب کنم. یک گروه نمایشی از بیرون آمدهاند تا برای بچههای مهد، نمایشی را اجرا کنند. مسئول گروه با خانم فرنوش، مدیر مهد سرگرم صحبت هستند. صدای مرد برایم آشناست. نزدیکتر شدم. لحظهای چهرهاش را دیدم. شک دارم که خودش باشد. به طرف قفسهی کتاب رفتم. سرم را خم کردم تا کتاب را از طبقهی وسطی بردارم. مکثی کردم. از زیر آرنج دستم یواشکی مرد را نگاه کردم. او تندتند و باحرارت با خانم فرنوش صحبت میکرد. گوشهایم را تیز کردم. صدا همان است. به چهرهاش دقیقتر شدم. اما چهره همان نیست. چهرهی چند سال پیش مرد را در لباس سربازی دوباره تجسم کردم و با چهرهی الانش تطبیق دادم. خیلی شبیه نیست. هیکلش هم همان نیست. او لاغر بود، ولی این مرد عضلانی و چهارشانه است. کتاب را برداشته و به قفسه تکیه دادم. صدای مرد همچنان با سرعت در فضای مهد پیچیده است. صدا آشناست.