(آسمان آبی است، درختهای توت برگهایشان ریخته، جایی است چون همه جا و هیچ جا، سقف دارد و مسقف نیست، دیوار دارد و بسته نیست، صندلی دارد و کسی بر آن نمی نشیند. "دکتر نون" با پتویی کهنه به دور خود پشتش پیداست، افسر شهربانی صدایش می آید. غروب، رنگهای زرد و نارنجی، عطر صابون، جیک جیک گنجشک ها، لرزشی تنش را گرفته البته نه از سرما، اما انگار که از سرما بلرزد، می لرزد. دندانهایش آنچنان به هم می خورند که انگار چند نفر به در بکوبند.)