انسان، وابسته به کل هستی و جزییات مربوط به آن است؛ جزییاتی که بر یکدیگر تأثیر متقابل میگذارند و در ارتباطی عمیق با یکدیگرند.
جسم انسان در ابتدا تنها قادر به انجام کارهای ساده و براساس واکنشهای کاملاً غریزی بود. معمولاً واکنشهای غریزی ثابت و تغییرناپذیرند؛ هرچند که دانشمندان عقیده دارندکه آنها هم در طی زمانهای طولانی و طی نسل ها، حسب شرایط محیطی واجتماعی با تغییر و دگرگونی روبرو میشوند.
انسان در مواجهه با محیط، هم خود را تغییر میدهد و هم محیط را. به عبارت دیگرآدمی بسته به شرایط محیطی و نیازهای خود، چارهای جز تغییرندارد و به ناچار وقتی تغییرکرد میکوشد تا محیط دلخواه خود را بیافریند؛ پس بر محیط قویاً تأثیر میگذارد. در نتیجه این تسلسل شناخت نسبی پدید می آید و روز به روز کامل و کاملتر میشود. روشن است که شرایط وجودی بیرونی در برخورد با حواس انسانی باعث به وجود آمدن شناخت حسی و عاطفی میگردد. در مرحله شناخت منطقی، انسان بیآنکه بخواهد، با یادآوری دو پدیده در ذهن دست به مقایسه میزند. این یادآوری و مقایسه ذهنی، خود نشاندهنده واقعیتهای بیرونی میباشد. مثل یادآوری دو شربت شیرین و ترش. بدین ترتیب ذهنیات آدمی به مرور زمان به یاری مقایسه پدیدههای گوناگون با یکدیگر، گسترده و عمیق میشود و باعنوان نام یا کلمهای، جوهرکیفی خود را به نمایش میگذارند. مثل گفتن کلمه ترش یا شیرین که جوهر و ماهیت خود را در ذهن انسانی به نمایش میگذارند.
آغاز هر شناخت عمل و پایان هر شناخت نیز عمل است. کسی که به راهی میرود که از آن شناختی ندارد، در عمل آغازین شروع به شناخت میکند و در پایان با شناختی که از راه رفته دارد، به شناخت و شعوری دست مییابد که در آغاز راه بعدی آن را به کار میگیرد و این تداوم پیوسته هست. باتوجه به این موضوع که انسانها تجربههای خود را به نسلهای بعد منتقل میکنند و این تجربهها به کار گرفته می شود و کاملتر و بینقصتر میگردد. عمل، آغاز و پایان شناخت است.
دانش، تصور، آگاهی یا شعور ذهنی و یا شناخت آدمی بین این آغاز و پایان قرار دارد. حواس انسانی در برخورد با هر پدیده، واکنش نشان میدهد و به حس یا عاطفهای دیگر دست پیدا میکند. این احساس، برقراری یک رابطه جدید بین حواس و محیط بیرونی است که خود از منطق و تعقل جدا نیست. این دو، لازم و ملزوم یکدیگرند. احساس و عاطفه مطلق و بیمنطق ممکن نیست و منطق ِمطلق و بدون احساس و عاطفه هم امکان ندارد. البته شناخت احساسی بیشتر از شناخت منطقی وابسته به عواطف و احساسات است. ما پیوسته میخواهیم دریابیم که آیا شناخت ما صحیح است یا خیر؟ برای شناخت این موضوع، معیار واقعیت عقلی است. از آنجا که شناخت، حاصل برخورد حواس انسانی با محیط بیرونی است، چنانچه نظر و اعمال ما منطبق بر واقعیت باشد، شناخت صحیحی رخ داده است.
هرکسی بر حسب شرایط و تجربههایی که در زندگی دارد با پدیدههای محیطی خود برخورد میکند و به شناخت میرسد. شناخت، هرگز فردی نیست و هر شناختی از سوی هرکسی بخشی از تجربه تاریخی انسانهای گذشته و جامعه و محیط اطراف او را- که خود بخشی از آن است- در بردارد. با این توضیح شناخت فردی به نتیجه درست میرسد و شناخت فرد دیگر یا به نتیجه نمیرسد و یا به نتیجه نادرست میرسد. ممکن است شناخت از شناختی دیگر درستتر باشد. روشن است هنگامی که ازکلمات درست، نادرست و درستتر استفاده میکنیم با همین کلمات میتوان شناخت افراد را سنجید.
چنانچه شناخت از کل پدیده، منطبق با واقعیت ذاتی خود آن پدیده باشد، چنین شناختی واقعی و صحیح است. شناختی که منطبق با واقعیت بنیادین طبیعت و جوهری جامعه باشد شناختی واقعی و درست است. مسلم است که تمام پدیدههای موجود در نظام شگفتانگیز هستی دائماً در تغییر و حرکتند و انسان هم که واقعیت را مورد شناسایی قرار میدهد در برخورد با محیط در حال تغییر و تحول است. بدین ترتیب آنچه که مورد شناسایی قرار میدهد و نیز خود او (متعَلق و متعلِق شناسایی) دائماً در حال تغییر و دگرگونی میباشد. به عبارت دیگر هرگز نه انسان همان انسان گذشته است و نه محیط اجتماعی و پیرامونی او همان است که بود. آنچه مسلم است، شناخت انسان در زمان و در جهت خلاقیت و تکامل به پیش میرود.
در تفکر حضوری و حصولی که حاصل آن شناخت حضوری و حصولی است، انسان همجواری با کل مطلق و آن حقیقتی که مظهر آن است پیدا میکند. قرب و تعلق با واسطه و بیواسطه در حقیقت، در شناخت متحقق میشود. حقیقتی، حقیقت حضوری است و آن دیگر حقیقت حصولی.
این دو وجه ِحقیقت در تاریخ هر عصر در نسبت با اسم متجلی و ظاهر، معنایی دیگر پیدا میکند. در آغاز هر تاریخ حقیقت و اسمی و کلی و صورتی برای بشر ظهور میکند. با ظهورحقیقت که عبارت است از اصل وجود، پرسشهایی از عالم (به ازای حضور در عالمی که برایش تجلی کرده است) طرح میشود؛ یکی در ساحت حصولی (که دو ساحت فلسفی و علمی پیدا میکند) و دیگری در ساحت حضوری (که یکی در ساحت سیاسی و یکی در ساحت هنری در تاریخ متحقق شده) و ورای هر چهار پرسش یاد شده، پرسش خاص دینی انبیاست که در تاریخ ادیان بر همه ابعاد تفکر حضوری و حصولی چیرگی دارد و این همه را فرع خود ساخته است.
با توجه به چهار پرسش بنیادین شناخت دینی و غیر دینی، باید گفت آنچه «هنر» نامیده میشود، گونهای از تحقق حقیقت حضوری و شکلی از تجلی حقیقی وجود و به عبارتی دیگر پردهبرداری از رخساره اسمی است که تاریخ با آن آغاز میشود و به پایان میرسد. این همان حقیقتی است که در روایت حضرت علی (ع) در نهایت به معنی «کشف سبحات جلال» بدون اشاره عقلی و حسی آمده است. در این مقام (هنر) هم چون علم و شناخت از میان انسان و خدا برمیخیزد و در آتش تجلی تام و تمام میسوزد. تحقق حقیقت حضوری در صورت نوعی از شناسایی و تفکر حضوری است. در این وادی خجسته و سرورانگیز «عرض» به سویی میرود و تفکر، عین عمل میشود. این همان مقام و مرتبت هنرمندی به معنی شریف و اصیل لفظ است.