«شما جدا شدید؟»
«داری شوخی میکنی؟»
مردم خیلی وقتها فکر میکردند مارکوس دارد شوخی میکند، درحالیکه شوخی نمیکرد. پرسیدن از مادرش که از راجر جدا شده یا نه کاملاً منطقی بود، فکر کرد: آنها دعوای مفصلی کردند، بعد به آشپزخانه رفتند تا بیسروصدا حرف بزنند، و کمی بعد که بیرون آمدند قیافههایشان جدی بود، و راجر به طرف او رفته بود، با او دست داده و آرزو کرده بود در مدرسهی جدیدش موفق باشد و بعد رفته بود.
«چرا باید بخواهم شوخی کنم؟»
«خوب، به نظر تو چطور شده؟»
«به نظرم انگار جدا شدهاید. اما فقط میخواستم مطمئن شوم.»
«ما جدا شدیم.»
«پس او رفته؟»
«بله، مارکوس، او رفته.»