زمستون تموم شد و بهار از راه رسید.
وِرن لاکپشتِ از خواب عمیق زمستونیش بیدار شد.
حیوونها یکی یکی بیدار شدن و از لونههاشون بیرون اومدن.
لو و پِنیِ جوجه تیغی هم بچههای کوچولوشون رو از خواب بیدار کردن تا باهم از هوای تازه لذت ببرن.
هَمی سنجابِ هم که از توی لونه موندن خسته شده بود، از جاش بلند شد تا کمی توی جنگل بدوه.
همهی حیوونها، از جوجه تیغی و سمور گرفته تا صاریغها دنبالِ هَمی به انتهای جنگل رفتن؛ جایی که مرزِ بین خونهی آدمها و حیوونها بود.
همونطور که همی گفته بود، یک موجودِ سب ز و پشمالوی بزرگ که شبیه حیوون بود، یک گوشه بود و کسی نمیدوست اوضاع از چه قراره.