پشت کرد به پنجره، درحالیکه به مواد لازم برای پختن وافل فکر میکرد؛ خامه چرب، توتفرنگیهای تابستان قبل که در فریزر داخل زیرزمین بود. از گوشه چشم سایهای دید که از پشت ملحفههایی که روی بند آویزان بودند لغزید... مکث کرد. آرام به طرف پنجره چرخید. سعی کرد بفهمد که از گوشه چشم چه چیزی دیده است. پارچههای کتانی با نسیمی که آنها را بالا میبرد بهآرامی میچرخیدند. هیچ چیز آنجا نبود. خطای دید بود.
لیدیا با گامهایی آهسته و مصمم به طرف انبار رفت و در برابر درِ بسته آن ایستاد. معمولاً از رفتن به زیرزمین نمور و سرد امتناع میکرد. با اکراه دستگیره را گرفت. لحظهای به این فکر کرد که از پختن وافل و توتفرنگیهای فریزری صرفنظر کند. گوشت و پوره سیبزمینی در یخچال داشت؛ یک بشقاب کیک شکلاتی هم روی پیشخوان آشپزخانه بود.