مادربزرگ هوبارد یک سگ داشت، یک سگ خیلی باهوش که کارهای جالبی میکرد.
مثلا به پشت میخوابید، دست و پاهاش رو بی حرکت توی هوا نگه میداشت و ادای مردهها رو درمیآرود.
اون میتونست روی دستهاش راه بره و بلد بود که خودش درها رو باز و بسته کنه.
مادربزرگ هوبارد عاشق سگش بود.
یک روز، مادربزرگ به قصابی رفت و برای سگش یک استخون بزرگ و آبدار خرید تا بهش جایزه بده.
بعد به خونه برگشت، استخون رو توی گنجه گذاشت و فورا به حیاط رفت تا لباسهای خیس رو روی بند آویزون کنه…