واقعاً آدم غیرقابل تصوری بود. رویهمرفته بسیار خجالتی. حتی حرفی برای گفتن به خودش هم نداشت. چقدر حالگیر! گهگاهی هم اگر به کارگاه شما میآمد اصلاً نمیدانستید کی میرود؛ مینشست و مینشست تا دادت را دربیاورد. وقتی راهش را میکشید و میرفت، دلت میخواست از عصبانیت یک چیز گنده پشت سرش پرت کنی، یک چیزی مثل بخاری! و شگفت آنکه در اولین نگاه بهنظر خیلی جذاب میآمد. همه روی این موضوع اتفاق نظر داشتند. وقتی بعدازظهر به کافه میرفتی او را آنجا با یک فنجان قهوه در گوشهای میدیدی. پسری سبزهرو و لاغر بود. همیشه زیرپوش آبی با ژاکت فلانل خاکستری میپوشید، جوری که ژاکت خاکستری و زیرپوش آبی با آستینهای خیلی کوتاه، حال و هوای پسربچهای به او میداد که فکر فرار به آن سوی آبها را در ذهن میپروراند. درحقیقت او در این فکر بود که در یک لحظه رها شود. میخواست دستمال بافتنیاش را که لباس خواب و عکس مادرش را میپوشاند کنار بزند و به درون شب قدم بگذارد و غرق شود... و در راهش به سوی کشتی روی لبهی اسکله بلغزد و حتی...