لوطی: آخ امان از وقتی که چشمت به چشمش خیره میشه، امان از جادوی نگاهش...
مرشد: نکنه تو هم دل در گرو دلداری داری لوطی؟
لوطی: به خون فرق فرهاد و نفسهای قیس، به تک تک ریگهای شسته به اشک صحرای نجد...
مرشد: نگو لوطی، نگو، حدیث دل رو جار نزن، سرّ قلبت رو فاش نکن، که من رنجها دیدم از فاش کردن سرّ...
لوطی: هیچ سرّی نیست که یه روز فاش نشه، مثل سرّ شستهشدن نقش صولت از پردهی شما...
مرشد: منظورت چیه؟
لوطی: یه چیزی یه حسی به ما میگه، کلید اون قفل بسته در همین صندوقه
مرشد: چشم از این صندوق بردار وگرنه...
لوطی: وگرنه شما هم دیگه نقل نمیگی، چشم! چشم برداشتیم، ادامه بده مرشد...