میهمان خدا بود. در جوار خانهاش. تازه از احرام عمره ربیع خارج شده بود که دلش بهاری شد و آسمان وجودش ابری. باران اشک بود که از چشمان مهآلودش جاری بود. طوفان آه بود که از دل دگرگونش بر میخاست. درست مثل اینکه شماره تلفن خدا را پیدا کردهای و در به در دنبال کاغذی میگردی که از دستت نرود. چنان کلمات عرشی و آسمانی به دلش سیلگونه هجوم آورده بود که فاصله پیدا کردن کاغذ و قلم تا آغاز نوشتن، به نظرش زیاد مینمود. دستهای از کاغذهایی را پیدا کرد که انگار کسی آن را گرچه دور ریخته ولی در حقیقت برای او کنار گذاشته. حال که دل سفید کاغذ و نوک سیاه قلم را به هم آشنا کرده اشک راه دیدگانش را بسته و امانش را بریده. مدام چشمهای از جاری اشک را بر پشت دستانش منشعب میکرد و مینوشت. دو روز تمام مینوشت و میگریست. معانی ربانی که به قالب الفاظ نورانی درآمد به عدد صد رسید. حالا دل آرام گرفته و خدا چه خوب میهمانیاش را تمام کرده...