یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.در مزرعه ای کوچک و زیبا اردکی تخم خود را شکست و بیرون آمد.
اردک تا چشم هاش و باز کرد دنبال مامانش گشت از خودش پرسید: مامان من کجاست؟ اردک کوچولو تصمیم گرفت خودش بره و مامانش و پیدا کنه، رفت و رفت تا رسید به سگ مزرعه.
به آقا سگه گفت: سگ مهربون تو مامان من و ندیدی؟ مامانم گم شده و من دنبالش می گردم. سگ مزرعه گفت:نه ندیدم. ولی به تو کمک می کنم تا مامانت و پیدا کنی. اردک کوچولو خیلی خوشحال شد و ازسگ مهربون تشکر کرد. همین که کمی راه رفت چشمشون به بچه گربه افتاد....