یونا اسکیدمور در کلاس علوم نشسته بود که زمان ایستاد.
میانه ماه نوامبر بود، بنابراین یونا سه ماه از درس علوم کلاس هفتم آقای استنلی را گذرانده بود. به نظر او زمان در کلاسهای آقای استنلی به کندی میگذشت و کلاسهایش لاکپشتی پیش میرفت. آقای استنلی پیرمردی بود با پوستی تیره و موهای خاکستری و لباسهای خاکستری. او سادهترین مطلب را بیش از پنج بار توضیح میداد.
مثلاً به آرامی و شمرده شمرده میگفت: «جاذبه! میدانید جاذبه چیه؟ جاذبه یک نظریه حیاتیه. اهمیتش خیلی زیاده. باید جاذبه را خوب یاد بگیرید. جاذبه است که ما را روی زمین نگه میداره. ما را سر جایمان نگه میداره. به دلیل جاذبه است که ما در جو رها نمیشویم...»
یونا همیشه از حرفهای آقای استنلی زود خسته میشد و بیشتر زنگ علوم به ساعت دیواری کلاس نگاه میکرد.
یک دلیل دیگه هم داشت. کلاس علوم آقای استنلی درست پیش از زنگ ناهار بود.
در آن روز بخصوص ــ یعنی سهشنبه ــ یونا کلافهتر از همیشه به شمارههای قرمز ساعت خیره شده بود و همینطور که معدهاش قاروقور میکرد، با خودش میگفت، یازده و چهل و سه. یازده و چهل و سه. وای زود باش دیگه. چرا ساعت یازده و چهل و چهار نمیشه؟ مگه الان نباید زنگ بخوره؟ چرا یک دقیقه اینقدر طول کشید؟
سرش را با ناامیدی تکان داد و برگشت که چشمش به آقای استنلی افتاد که بیحرکت مانده بود!