روزی روزگاری در جنگلی بزرگ، جایی که برف مثل یک پتو همه جا رو پوشونده بود، یک خرگوش به اسم اِلیوت زندگی میکرد.
اون خرگوش کوچولویی بود، ولی نه انقدر که از دور دیده نشه.
اِلیوت عاشق آواز خوندن بود اما به اندازهی کافی اعتماد به نفس تنهایی آواز خوندن رو نداشت.
یک روز خرگوش کوچولو داشت از تمرین با گروه آواز به خونه برمیگشت و بادِ سرد از لابهلای موهای سفیدش رد میشد.
تمرینشون خوب پیش رفته بود و آواز قدیمی و زیبای «ماه در زمستان» کمکم داشت آمادهی اجرا میشد.
قرار بود فردای اون روز، خرگوشها از گوشه و کنار جنگل، یک جا جمع بشن تا اجرای گروه آواز رو در کنار هم ببینن.