چند وقت بود که موش کوچولو خیلی میترسید.
اون همیشه و از همه چیز میترسید.
مامانش هم خیلی نگرانش بود.
صبح زود که موش کوچولو بیدار میشد، ترسش هم شروع میشد.
موش کوچولو می گفت:من از تاریکی میترسم. اینکه نکنه یک هیولا بیاد، من رو بگیره و با خودش به یک جای تاریک ببره…