سایمون ماتومبهوت به روبهرو خیره شده بود. گردشگرها به آنجا میآمدند و با موزاییک مشهور عکس میگرفتند؛ عکسهای دستهجمعی، سلفیهای تکی. بعضیها روی سنگ جواهرنشان زانو میزدند و بعضی دیگر روی آن دراز میکشیدند. امروز مانند روزهای دیگر، یک نفر کلمات تصور کن را با گلهای تازه تزیین کرده بود و با گلبرگهای رز سرخی که در باد تکان نمیخوردند، علامت صلح را کنارش کشیده بود. بازدیدکنندگان بهخاطر آن بنای یادبود، با هم با صبر و حوصله رفتار میکردند و منتظر میماندند تا نوبتشان شود که کنار موزاییک بروند و عکسهای ویژهای بگیرند و بعد آنها را در اسنپچت، اینستاگرام یا هر شبکۀ اجتماعی دیگری که دوست دارند، به همراه نقلقولی از جان لنون یا ترانهای از گروه بیتلز یا آهنگی دربارۀ انسانهایی که در صلح زندگی میکنند، به اشتراک بگذارند.
داستان پرکششیه . قصهی مردی که دخترش دچار اعتیاد شده و بعد چند وقت هم ناپدید میشه و سایمون شخصیت اصلی در پی پیدا کردن دخترش وارد ماجراهای عجیبی میشه که یک سرش به یک فرقه عجیب و باقی اش مربوط به گذشته است .
2
نویسنده تلاش کرده داستان و به روش مبتکرانه ای روایت کنه . خط داستان تا سه چهارم اخر هم هنوز گره های زیادی داره . در چند صفحه ی آخر جواب سوالات داده میشه ولی قصه از نفس افتاده و دیگه جذابیت نداره .