«فرار میکنم!»
فرانسیس طبق معمول در کلینیک نشسته بود، مادرش هم کنارش. صندلی برایش کوچک بود، پشتی صندلی به کمرش فشار میآورد. چشمانش را بست و تصور کرد از روی صخرهای پرید و با سر وارد دریا شد. پیش خودش فکر کرد، آزادی یعنی این.
مادرش به حرف زدن ادامه داد: «یا از اینجا فرار میکنم، یا برای خودم وکیل میگیرم. همهاش تقصیر توست فرانسیس، تو زندگیام را خراب کردهای!»
اولش که شروع کردم فکر کردم ازین رمان تینیجری ها ست می خواستم بذارم کنار، اما الان خوشحالم که خوندمش. داستان افت و خیز خوبی داره . آخرش هم مثل فیلمای اصغر فرهادی ه