ساعتهای مدرسه یکی پس از دیگری میگذشتند و زاک به برت کمک میکرد تا همهی درسها را یاد بگیرد. وقتی زنگ ناهار را زدند، زاک، برت را با خود به اتوبوس فضایی سرویس مدرسه برد. زاک و برت در اتوبوس کنار همدیگر نشستند. دریک روی صندلی پشت سر زاک نشست.
برت گفت: «شما چه راه جالبی برای درس خواندن دارید. انگار تاریخ، علوم و بقیهی درسها جلوی چشمتان زنده میشود.»