صدای موسیقی بلند و بلندتر میشد.
دایناسور هم به زاک نزدیک و نزدیکتر میشد.
صدای آشنایی گفت: «ارباب زاکِ خالی، باید برای مدرسه آماده شوید.»
زاک پرسید: «تویی آیرا؟»
چشمان زاک باز شد. او دید که در جنگل نیست، بلکه در تختش است و به دلیل کابوسی که دیده، عرق کرده است.