بخشی از کتاب:
زندگی چیزی نیست غیر از چاه تنهایی که با گذر سالیان عمیق تر میشود و من که یتیم بودم و پوچی ذاتیام از دیگران بیشتر است، از آغاز در برابر جمع گونهای که خانواده باشد محتاط تر بودم. اما آن شب تنهاییام که خود از پیش بسیار عظیم بود نا گهان بینهایت شد، انگار ته بندی موحش آن چاه که آهسته آهسته عمیق تر میشود، واداده مرا به سیاهی فروانداخته باشد. محزون بر زمین دراز کشیدم و زیر گریه زدم. اکنون میفهمم آن کودک که در دنیایی ناشناخته میگرید نادانسته تولد خویش را آسانتر میکند. من که فرزندخوانده بودم، نادانسته در هیات کودکی متولد میشدم که خون آلود و حیرت زده از آن شب تاریک بیرون میآید که بطن مادرش است و یگانه کاری که از من برمیآمد خود را به گریه سپردن بود.