مرا کنار حوض نشاند و ناپدید شد. به آب مواج خیره شدم و به رفتن به رختخواب فکر کردم. گاهی این تنها راه است. وقتی میخوابم به کاری که باید بکنم فکر نمیکنم. اما بعد رویاها میآیند. تصمیم گرفتم به رختخواب نروم.
آرنولد با یک لیوان مخلوط لیموناد سرد و یک بشقاب از کلوچههایی که مادرم درست کرده بود برگشت. تکه یخی را جویدم و فکر کردم هیچوقت با دندان روی جگر گذاشتن بهجایی میرسم یا نه.
آرنولد گفت: «به این گوش کن...»
وقتی رفت اواخر شب بود. احساس میکردم کمی حالم بهتر است. ظرفها را جمع کردم و بهطرف خانه دویدم.
ریچل در صندلی دستهداری جمع شده بود و کتاب جنایی میخواند.
در حالی که دستهایم را بههم میمالیدم فریاد زدم «فهمیدم! میدونم باید چیکار کرد!»
ریچل اخم کرد. او عاشق مطالعه است و دوست ندارد حواسش پرت شود، ولی چکار میشود کرد.
گفت: «من نمیدونم. چرا یه رمان نمینویسی؟»
«من قوه تخیل ندارم. من فقط میتونم روی واقعیت گلدوزی کنم. همین».
ریچل با محبت گفت: «اداشو دربیار. رماننویسا همین کارو میکنن».
چیزی نگفتم. من چیزهایی میدانم، و میدانم که ابداً شبیه آنها نیستم. آنها پرواز میکنند، من به زمین چسبیدهام. آنها میتوانند دنیاهایی خلق کنند که هرگز در آنها نبوده و شاید هرگز نباشند. من در این یکی گیر کردهام. ریچلها ــ یا رابرتهای ــ آنها باید بهکلی متفاوت باشند.
ریچل به فکر فرو رفت. بعد از مدتی چشمهایش برق زد. لبخندی زد و گفت:
«اما اگه آرنولد بذرها رو بپاشه چی؟».
«میتونم اصلاحش کنم».