مامان اردکه تازگی صاحب شش جوجهی زرد زیبا شده بود و هر روز صبح آنها را میشمرد و بعد جوجهها به صف دنبال مادر به راه میافتادند و برای خوردن غذا به مزرعه میرفتند. آن روز صبح هم مثل همهی صبحها مامان اردکه جوجههایش را شمرد: یک، دو،سه،چهار، پنج...
اما انگار یکی از جوجه اردکها کم بود. مامان اردکه با نگرانی دوباره جوجهها را شمرد. اما آنها پنج تا بودند و جوجه اردک ششم ناپدید شده بود. مامان اردکه با گریه از جوجه اردکها پرسید: بچهها شما برادرتان را ندیدهاید؟