همین لحظه پلوتو از کنار کوپهی کُمیسر رد میشود. کوگِلبلیتس به روی خودش نمیآورد. روی صندلیش مینشیند و مشغول مطالعهی پروندههایش میشود. آیا پلوتو متوجه کُمیسر شده؟ کمی بعد پلوتو همراه دو مرد دیگر از کوپهی کناری بیرون میآید.
وقتی از کنار کوپهی کوگِلبلیتس رد میشود، کاغذی را که روی آن یادداشتی نوشته شده، پاره میکند و روی زمین میاندازد. کوگِلبلیتس زیرلب غُرغُر میکند: «این جاسوسبازیها هیچ ربطی به من ندارد.» اما کاغذپارهها قدرت جادویی دارند. با احتیاط درِ کوپه را باز میکند، نگاهی به چپوراست میاندازد و کاغذپارهها را جمع میکند و پیشِ خودش میگوید: «اصلاً کسی به فکر محیط زیست نیست!» و قبل از اینکه آنها را توی سطلِ زباله بیندازد، سعی میکند مثل پازل درستشان کند. فکر میکند ممکن است مطلب مهمی باشد. چند دقیقهی بعد موفق میشود پیامی را که روی کاغذ نوشته شده، کشف کند. صورتش از عصبانیت قرمز میشود و پیشِ خودش میگوید: «پس من را شناخته و حالا هم مسخرهام کرده!»