خانم دالمایر درحالیکه فریاد میزند: «آتش! آتش!» از ساختمان فروشگاهش بیرون میپرد و بهسرعت وارد مغازهی عکاسی لئو لینزر میشود که درست روبهروی فروشگاهش است. این دو همسایه با هم مشکل دارند، اما در این شرایط اضطراری راه نزدیکتری برای رسیدن به کمک وجود ندارد.
خانم دالمایر که به نفسنفس افتاده، با ناراحتی میگوید: «آن پشت انباری آتش گرفته. راهپله پُر از دود غلیظ شده. نمیتوانستم بروم طبقهی بالا و تلفن بزنم.» آقای لینزر دشمنیهایش را با همسایهاش فراموش کرده و وقتی متوجه آتشسوزی شده و پیش از آنکه خانم دالمایر بیاید، به آتشنشانی اطلاع داده است.